من در 16 سالگی فروشنده مواد مخدر شدم
اشکال نداره یه سیگار روشن کنم… دوست ندارم صورتم مشخص بشه…. خب من آماده م.
اولین برخوردم باهاش زمانی بود که هفت سالم بود. من و دوستم داشتیم از مدرسه به خونه برمیگشتیم که با یه مرد معتاد رو به رو شدیم. اون کنار خیابون وایساده بود، یه دستش روی فنسها بود و اون یکی دستش آویزون بود. لباساش کثیف و پاره بودن. صورتش متورم و مثل روح سفید بود. اما چشمهاش، میتونستی شیطان رو از چشماش ببینی. دوتامون خشکمون زده بود و فقط بهش خیره شده بودیم. خیلی ترسیده بودیم. اون مرد به آرومی سرش رو بالا آورد و به ما نگاه کرد و با یه نیشخند به گفت که به طرفش بریم، گفت که میخواد بهمون جایزه بده. ما فقط دوتا بچه بودیم و جایزه دوست داشتیم، پس به طرفش دویدیم.
تصمیم گرفتیم بریم پیش مادرم چون نمیدونستیم چیزی که به عنوان جایزه بهمون داده بود چیه. و فکر کردیم شاید مادرم بدونه. وقتی به خونه ما رسیدیم دنبال مادرم گشتیم. اونو تو آشپزخونه در حالیکه داشت چیزی مینوشت پیدا کردیم. مامان…. جانم عزیزم…. و به من نگاه کرد. گفتم: یه مرد تو خیابون یه چیزی به ما داد ولی ما نمیدونیم اون چیه. و بعد دستمو بالا آوردم تا بهش نشون بدم. مشتمو باز کردم… یه سرنگ استفاده شده بود.
پدر و مادرم هر دو از مراکشی های فرانسه بودند ما در جایی از فرانسه زندگی میکردیم که به بدنامی، خشم و فروش مواد مخدر معروف بود. به خاطر همین والدینم خیلی نگران من بودن نه فقط به خاطر جاییکه زندگی میکردیم بلکه همچنین به خاطر پسرعمه م بِن. اون یکی از فروشنده های معروف مواد مخدر بود. میدونید که وقتی یکی از اعضای خونواده تو این کار باشه معمولا سعی میکنه بقیه پسرهای خونواده رو هم با خودش همراه کنه چون اونا نزدیک ترین کسانی هستن که میتونن بهش اعتماد کنن.
من در سن 7سالگی با یک سرنگ در دستم به خونه برگشته بودم. مادرم شوکه شده بود و به پدرم زنگ زد تا سریعا به خونه بیاد. وقتی پدرم رسید مستقیم به اتاق رفتن و درو بستن. مدت زیادی اونجا بودن و نمیدونستم در مورد چی بحث میکنن. اما وقتی بیرون اومدن هردوشون موافق بودن که اونجا مکانی امنی برای بزرگ شدن من نیست. خیلی زود به خونه داییم در هلند رفتیم.
در ابتدا به عنوان یه تعطیلاتِ چند ماهه به اونجا رفتیم. اونجا برام مثل یه سیاره دیگه بودبا جاییکه قبلا زندگی میکردم خیلی فرق داشت و همه چیز برخلاف اونجا بود. هلند خیلی زیبا و آرام بود. هر شب از خیابون صدای شلیک گلوله نمیشنیدی، خبری از مواد فروش و دعوا نبود. تنها چیزی که میدیدم بچه هایی بودن که در امنیت کامل در خیابان بازی میکردن. ما برای اقامت درخواست داده بودیم و به محض دریافت اقامت در اونجا زندگیمون رو شروع کردیم.
به مدرسه رفتم. به دلیل تفاوت زیاد با جایی که قبلا بودم کمی گیج شده بودم. جاییکه وقتی به مشکل برمیخوردیم به جای حرف زدن، مشکلمون رو با خشونت حل میکردیم. اما کم کم تونستم با همه چیز کنار بیام. وقتی 13سالم بود والدینم تصمیم گرفتند که تابستان برای دیدن عمه م به فرانسه برگردیم. اون تابستانی بود که همه چیز عوض شد.
وقتی به خونه عمه م رسیدیم بِن هم اونجا بود. با توپ جدیدی که هدیه گرفته بودم بیرون از خونه با بچه ها بازی میکردم. یه پسر دیگه اونجا بود که نمیشناختمش. وقتی بقیه رفتن اون توپمو برداشت. توپ منو . من عصبانی شدم و ازش خواستم توپمو پس بده اما اینکارو نکرد. نمیدونستم چیکار باید بکنم. پسر عمه م بن اونجا روی صندلی جلوی ماشینش نشسته بود و همه چیز رو میدید. منو صدا کرد و بهم گفت: اگه توپتو بگیره میزنمت و اگه من جای تو بودم اون پسرو میزدم و توپمو پس میگرفتم.
خیلی ترسیده بودم. پس به اون پسر حمله کردم و قبل از اینکه چیزی بگه با لگد به شکمش زدم و بعد با مشت به صورتش ضربه زدم. به همین راضی نشدم و پشت سرهم میزدمش تاجاییکه خسته شدم و توپمو برداشتم و به داخل خونه دویدم و همونجا نشستم. از کارم شوکه شده بودم. و بعد بِن به داخل خونه اومد، دستاشو روی شونه هام گذاشت و گفت تو کار درست رو انجام دادی. جواب دادم: کار درست؟ خشونت چه جوری میتونه کار درست باشه. وبعد گوشیمو گرفت و شمارشو ذخیره کرد. گفت یه روز بهت زنگ میزنم تا بهم کمک کنی و بعد رفت.
تا 2سال هیچ خبری ازش نبود اما چند هفته بعد از اینکه 16سالم شد با من تماس گرفت. گفت که چهارشنبه آینده میام دنبالت تا با هم به مسافرت بریم. پدرو مادرم برای مراسم عروسی به مراکش رفته بودن و فقط باید به مدرسه زنگ میزدم و میگفتم مریض شدم. به خالم که مواظبم بود گفتم که قراره همراه مدرسه به مسافرت برم و اون دیگه چیزی ازم نپرسید، فقط بهم کمک کرد ساکمو ببندم و بعد منو به مدرسه رسوند. منتظر موندم اون بره، بعدش سریع رفتم یک بلیط قطار برای جاییکه با بِن قرار داشتم گرفتم.
اولین چیزی که بهم گفت این بود که میخوام در کارم بهم کمک کنی یه سری کارهای کوچیکه و من براشون بهت پول میدم. من فقط یه بچه بودم که از دنیا چیزی نمیدونستم. آدمی نبودم که بخوام ازم حساب ببرن یا بهم احترام بزارن. من این کارو فقط به خاطر پول کردم چون من با یه مشت بچه پولدار مدرسه میرفتم و فقط چیزی رو که اونا داشتن میخواستم. من هیچ دوستی یا کسی که باهاش حرف بزنم نداشتم و بیشتر اوقات تنها بودم. آیا چیزی بهتر از پول وجود داشت که بتونه این خلا رو پر کنه؟
ما به فرانسه و بلژیک سفر کردیم. اوایل من فقط کارهای کوچیک مثل بسته بندی یا جواب دادن به تلفن رو انجام میدادم. اما کم کم همراه بِن به خیابون میرفتم و با پخش کننده ها حرف میزدم. اوانا فکر میکردن من فقط یه بچه ننه م اما من چیزای زیادی یاد گرفته بودم و قبل از اینکه خودم بفهمم کار رو یاد گرفته بودم بِن هم از اینکه پیشرفت کرده بودم خوشحال بود. آخرای سفرمون پسر عمه م یه پاکت پول بهم داد و بهم گفت اینا برای کاراییه که انجام دادی. من ازش تشکر کردم و گفتم قبل از سفر بعدیمون من کسب و کارم رو اینجا شروع میکنم. این سفری بود که منو به یک مرد تبدیل کرد.
وقتی به خونه رسیدم، پدرم جلوی در منتظرم بود. هیچوقت اینقدر عصبانی ندیده بودمش. “کجا بودی؟ تو به خاله ت دروغ گفتی به ما دروغ گفتی حتی به مدرسه دروغ گفتی. میدونی چیکار کردی؟ امسالو باید دوباره بخونی چون امتحاناتو ندادی و رد شدی. نمیتونم باور کنم اینطور بی مسئولیت باشی. گوشی تو بد به من”. گوشیمو بهش دادم پرسید “کجا بودی”. فقط گفتم با بن به مسافرت رفته بودم . برای چند دقیقه فقط در سکوت نگام کرد. شوکه شده بود. “از این به بعد مستقیم میری مدرسه و برمیگردی فهمیدی؟ حق نداری بری بیرون. حق نداری دیگه هیچ ارتباطی با بن داشته باشی”. گوشیمو پرت کرد رو زمین و با پا شکستش.
با ناراحتی به اتاقم رفتم چون فکر میکردم پدرم درک نمیکنه که داشتن یه زندگی معمولی چقدر برای من سخته با خودم میگفتم اون دنیای تجارتی که من توش افتادم رو نمیفهمه. تصمیم گرفتم تمام تلاشم رو بکنم تا دوباره بتونم با بن در تماس باشم. پس شروع کردم به درس خوندن و نتایج خوبی هم گرفتم حداقل تا سال چهارم دبیرستان، اون موقع دیگه پدرم ازم عصبانی نبود. تصمیم گرفتم راضیش کنم که بزاره برای دیدن عمه م به فرانسه برم، سعی داشت پشیمونم کنه اما من بهش گفتم مدام بهش زنگ میزنم و بهش خبر میدم در حال چه کاریم. اما به بن زنگ زده بودم و گفته بودم برای کل تابستون دارم میام. وقتی رسیدم انگار هیچوقت اونجارو ترک نکرده بودم و دوباره کارمو شروع کردم.
قبل از اینکه خودم بفمم چیزی در درونم تغییر کرده بود. یه روز با یکی از عرضه کننده ها دعوام شد چون چیزی که میخواستیم رو تحویل نداده بود. برای یه لحظه خیلی عصبانی شدم و نمیدونستم چیکار میکنم. یه تفنگ برداشتم و دوبار به سینه ش شلیک کردم. بعدش با ناباوری به دستهام نگاه کردم یه لحظه به خودم اومدم و از چیزی که بهش تبدیل شده بودم ترسیدم.
فرار کردم. وقتی به خونه رسیدم دستهامو شستم و روی لبه تختم نشستم. سرمو بین دستام گرفتم. با کسی در این مورد حرف نزدم، البته کمی هم خوش شانس بودم چون اون فقط یه فروشندهی خرده پا بود که کسی رو نداشت، بعد از اون جریان فهمیدم که چه اتفاقات بدی میتونه بیافته، من میتونم یه نفرو بکشم یا یه نفر دیگه میتونه منو بکشه حتی شاید یه دعوای بزرگ راه بیافته و افراد زیادی بمیرن. همه به خاطر اینکه فقط یه ثانیه نتونستم فکر کنم، چون میخواستم چیزی رو ثابت کنم. تصمیم گرفتم به هلند برگردم. به پسر عمه م گفتم من اونجا به کارها رسیدگی میکنم و تو هم به کارهای فرانسه رسیدگی کن.
حدود دو سال در این کار بودم و تاثیرات زیادی روی من گذاشته بود، داییم که دوسال منو ندیده بود، منو نشناخت و بهم گفت 10سال بیشتر از سنت نشون میدی. اما اگه به خاطر کارهای یکی از دوستام نبود احتمالا الان یا زیر خاک و یا در زندان بودم. او بهم کمک کرد یه کار پیدا کنم و همه ی امتحانامو قبول بشم. حالا آرزو میکنم بتونم به زندگی عادی برگردم. میخوام راهی برای کمک به جامعه پیدا کنم. تصمیم گرفتم مهندسی شیمی بخونم تا بتونم با کمک به ساختن دارو به مردم کمک کنم.
من میخوام داستانمو به اشتراک بزارم تا کسانی که زندگیشون در حال نابودیه بدونن که هیچوقت برای برگشتن و ساختن یه زندگی بهتر دیر نیست. بدونید داشتن یه زندگی معمولی خیلی خیلی بهتر از تحمل استرس و عذاب وجدانه. میخوام به کسانی که تازه در این راه پا گذاشتن بگم راه تو تغییر بده مرد این راه جذاب نیست فقط خطرناکه. پول و قدرت ممکنه خیلی جذاب باشن اما راهی که برای به دست آوردنشون انتخاب میکنید میتونه از شما یه آدم خوب و یا بد بسازه.
خیلی داستان تاثیر گذاری بود
ممنون از تیم خوبتون
خیلی ممنونم از توجهتون
خوشحالیم مورد رضایتتون قرار گرفته