به خاطر اینستاگرام به بیماری انورکسیا مبتلا شدم
“من واقعا بهت حسودیم میشه همیشه همه چیز بهت میاد”
این حرفیه که اغلب دوستام بهم میگن ، اما می دونید چه جوری به این بدن رسیدم؟
همراه من باشید تا داستان خودم رو براتون تعریف کنم
من در مدرسه دختری بودم که کسی بهش توجه نمیکرد، هیچ پسری به من نگاه نمیکرد، من حتی در جمع دوستانم محبوب نبودم، انگار به چشم نمیاومدم، این مسائله ناراحتم میکرد، اما هدفم رفتن به بهترین دانشگاه بود و وقتی تصمیم به انجام کاری میگیرم، تمام تلاشم رو میکنم تا بهش برسم.
اولویت من در ابتدا ورود به دانشگاه رویاهام بود و بعد میتونستم به ظاهرم برسم، از پدر و مادرم خواستم که در صورت قبولی در دانشگاه، بهم اجازه جراحی زیبایی بدن، اونا قبول کردن و از اون لحظه به بعد، تمام وقت و انرژیم رو صرف گذراندن امتحانات ورودی کردم. وقتی قبول شدم والدینم به خاطر تلاش هایم بهم افتخار میکردن.
اما من هنوز راهی طولانی برای رسیدن به رویایم در پیش داشتم. دو مانع دیگر سر راهم بود، اولی صورتم بود. پس جراحی کردم، چشمهامو کشیدم، دماغم رو سر بالا کردم و صورتم رو وی شکل کردم. تمام چیزهایکه که مردم به عنوان معیار زیبایی در نظر میگیرند و وقتی انجامش دادم، آدم کاملاً متفاوتی شده بودم. اما حالا یک کار مونده بود که بیشتر از همه چیز به من استرس میداد: کم کردن وزن.
چون حتی اگه صورتم زیبا بود چه فایده وقتی هنوز چاق بودم. این چیزیه که اجتماع بهت میگه، تو باید لاغر باشی تا زیبا به نظر برسی. این کارها کمکی نمی کرد که پسرای دانشگاه نخوان منو اذیت کنند، صدام میکردن چاقالو، خیکی و اذیتم میکردن. اونها حتی در مورد بازوها و پاهای بزرگم جوک میساختن. دوستام میگفتن اونا فقط شوخی می کنند و جدی نگیر. ولی با گذشت زمان، من دیگه اعتماد به نفس نداشتم.
من باید لاغر میشدم. شروع کردم به تماشای کلیپهای آنلاین ورزشی و کل تابستان درحال تلاش برای کاهش وزن بودم. اوایل خسته میشدم و بدنم درد میگرفت، تقریباً داشتم تسلیم میشدم، اما با نگاه کردن به عکس دخترای زیبا و خوش اندام در اینستاگرام، انگیزه میگرفتم. اگه شبیه اونها میشدم، مردم به من توجه میکردن، میتونستم هر چیزی که دلم میخواست بپوشم، و مهمتر ازهمه میتونستم به کسانی که اندامم رو مسخره میکردن، نشون بدم که در اشتباه بودن.
وقتی دانشگاه شروع شد، همه بهم توجه میکردن. دخترها با حسادت به من نگاه میکردن و خیلی از پسرها میخواستن با من دوست بشن، سایز لباسهام کوچکتر شده بودند. وقتیکه کاندیدای ملکه سامر بال شدم، استرس داشتم که برنده نشم، چون معتقد بودم که اندامم هنوز کامل نیست، ورزش به تنهایی کافی نبود.
پس رژیم غذایی رو شروع کردم، کمتر غذا میخوردم و هر غذایی رو نمیخوردم. و اینجوری حتی سریعتر از زمانی که ورزش میکردم وزن کم کردم. همه بهم میگفتن که خیلی لاغر شدی ولی من باور نمیکردم. «من که لاغر نیستم، اینها در مورد چی حرف میزنن؟»
من برنده ملکه سامر بال شدم، خیلی تلاش کردم همه به من تبریک میگفتن ولی همه فکرم این بود، که باید بیشتر تلاش کنم و اگه مراقب نباشم، ممکنه دوباره چاق بشم و به روزهایی برگردم که به چشم نمیاومدم.
من باید بیشتر ورزش میکردم و رژیمم رو بیشتر کنترل میکردم، بنابراین نه تنها بعد از ظهرها بلکه صبحها هم ورزش میکردم. هر چیزی که کربوهیدرات یا چربی داشت رو نمیخوردم. برای ناهار، فقط میوه یا شیر میخوردم و برای شام هم فقط یک لیوان آب. خیلی وسواس داشتم که چطور به نظر میرسم. فکر میکردم که اگه یک جلسه تمرین نکنم یا بیشتر بخورم، به عقب برمیگردم و دوباره چاق میشم.
چون نسبت به کم کردن وزنم وسواس پیدا کرده بودم، از همه علائم عجیب و غریبی که در حال وقوع بودند، چشمپوشی میکردم ماهها پریود نشده بودم ریزش موی شدیدی داشتم، همیشه سردم بود، پوستم به شدت داشت خراب میشد و برای تمرکز کردن در هر کلاسی باید تلاش زیادی میکردم. نمراتم درحدی پایین اومده بود که هیچکس باورش نمیشد.
اکثر مردم متوجه تغییرم شده بودن بهم میگفتن خیلی لاغر شدم یا مثل قبل نیستم، من مثل گذشته زیبا نبودم. نمیتونستم این حرفها رو بپذیرم و بهشون بی اعتنایی میکردم. خیلی از دوستام رو از دست دادم. تقریبا هر روز گریه میکردم. با خودم میگفتم کجای من لاغره؟ وقتی به آیینه نگاه میکردم، هنوز خودم رو چاق میدیدم، فکر میکردم به من حسودیشون میشه.
«سلام عزیزم» بیدار شدم و مادرم رو دیدم که کنارم ایستاده، ناراحت و غمگین به نظر میرسید. بعد اطرافم رو نگاه کردم. چرا اینهمه لوله بهم وصله؟ چه اتفاقی افتاده؟ آخرین چیزی که یادم میاد این بود که داشتم ورزش میکردم.
تشخیص داده بودند که به بیماری انورکسیا یا همون بی اشتهایی عصبی مبتلا شدم. باورم نمیشد. ولی وقتی دیدم که دیگه نمیتونم خودم غذا بخورم و باید با لوله بهم غذا بدن فهمیدم که شرایطم جدیه. چند هفته بیمارستان بودم. مجبور شدم درس رو رها کنم و مادرم هم ازکارش استعفا داد تا از من مراقبت کنه.
الان یک سال شده و من کاملاً بهبود پیدا کردم و دوباره به دانشگاه برگشتم. و حالا یاد گرفتم که نظر دیگران چقدر کم اهمیته. عشق به دوستان و خانواده خیلی مهمه، اما مهمتر از آن، عشقیست که باید به خودتون داشته باشید. من منم. از نظر خودم زیبا هستم و نیازی نمیبینم از چیزی که جامعه راجع به لاغری میپسنده پیروی کنم .من چه نیازی به آدمایی دارم که من رو فقط به خاطر ظاهرم دوست دارن؟
من راه طولانییی طی کردم. تا به اینجا رسیدم. امیدوارم داستان من هشداری باشه برای کسانی که دارن در این دام میفتن.