داستان واقعی حادثه چتر نجات
در هواپیما باز شد و فشار هوا منو به عقب هل داد. وقتی به بیرون نگاه کردم فقط ترکیبی از رنگهای سبز و قهوهای رو میدیدم. پاهای من از لبه هواپیمای کوچکی در ارتفاع 14000 پایی آویزان بود. مربیم به من اشاره کرد: آماده ای ؟ من تو باد داد زدم: امیدوارم چترمون باز شه و داستان واقعی من از اینجا شروع شد.

بی وزنی…. این تمام احساسیه که بعد از پرش از هواپیما در ارتفاع دارید. بدن شما درحال سقوط آزاده، هواپیما در بالای سرتون ناپدید میشه و صدای باد شدیدی تو گوشتون میپیچه. احساس میکنید قلبتون از سینه تون خارج شده و آدرنالینی که در بدنتون ترشح میشه باعث میشه احساسی جز هیجان زیاد نداشته باشید. تا 22سالگی این بهترین هدیه تولدی بود که تابحال گرفته بودم. سپس مربی دستش رو به سمت دکمه چترنجات برد تا از سقوطمون جلوگیری کنه اما… هیچ اتفاقی نیافتاد.

من باز شدن چترنجات رو احساس کردم اما به اندازه ای که باید قوی نبود. متوجه شدم هنوز درحال سقوطیم و وقتی به دو طرف نگاه کردم دیدم که دستهای مربیم هنوز باز بودن. سرمو به سختی برگدوندم و به عقب نگاه کردم یک چترنجات مچاله شده دیدم که در باد تکون میخورد. وحشت مربی رو حتی در اون باد شدید احساس میکردم و معلوم بود که داره پشت سر من تلاش میکنه.

آدرنالین در بدنم به سرعت با ترس جایگزین شد. دعا میکردم مشکل هرچیزیه خود به خود درست شه و یا این داستان کوتاه و واقعی و همه چیز متوقف شه. حالا ما مثل یک ماشین لباسشویی خارج از کنترل میچرخیدیم و به سمت زمین با سرعت بیشتری سقوط میکردیم. یکی از کفشهام از پام دراومده بود. هنوز امیدوار بودم مربی بتونه به نحوی مارو از این وضعیت نجات بده. دستش رو روی چتر نجات دوم دیدم و محکم کشیدش.

آخرین امید ما از دست رفت. چتر دوم، که قرار بود ما رو نجات بده مثل اولی عمل کرد و حالا مچاله شده بود. همینطور که به زمین خیره شده بودم و میدیدم که هر لحظه با سرعت بیشتری به ما نزدیک میشه، فهمیدم کاری از دستمون بر نمیاد. میدونستم که به شدت با زمین برخورد میکنیم و بدنمون تکه تکه خواهد شد. صدای تکون خوردن چتر نجات اذیتم میکرد، به واکنش خانواده م فکر میکردم وقتی عزیزشون رو در یک حادثه وحشتناک درست در مقابل چشمشون از دست میدن. وبعد…. ضربه…..

خیلی زود احساس دردی شدید و غیرقابل تحملی همه بدنم رو دربرگرفت. سعی میکردم به سختی نفس بکشم، سعی کردم پاهامو تکون بدم اما نتونستم من نمیتونستم اونارو احساس کنم. خوشبختانه هنوز انگشتام حس داشتن و تونستم چتر نجات که روی سرم بود رو به آرامی کنار بزنم. متوجه شدم که خوشبختانه کنار دریاچه فرود اومدیم و پاهام تو آب بودن. کمی خودمو تکون دادم، فهمیدم هنوز به مربیم وصلم. صورتش کبود شده بود اما انگار هنوز نفس میکشید. مطمئن نیستم اما فکر کنم اون لحظه احساس گناه باعث شد نسبت به زندگی و داستان واقعی اون مرد احساس مسئولیت کنم.

سعی کردم تکونش بدم. تلاش کردم فریاد بزنم: لطفا زنده بمون، بیدار شو. به آرامی چشماشو باز کرد به همراه ناله ای از درد. سعی کردم ازش بپرسم آیا حالش خوبه اما خیلی سخته بود و برای گفتن هر کلمه درد زیادی رو تحمل میکرد. صحبت کردن برای هردویمان راحت نبود و به سختی میتونستیم تکون بخوریم اما هنوز زنده بودیم.

از دور صدای پا و فریاد افرادی شنیده میشد، سه غریبه به سرعت از ماشین شون پیاده شدن و مارو جدا کردن. من نمیشناختمشون، اما از لباس هاشون و زمین اطرافمون میشد حدس زد که روی زمین گلف فرود اومدیم. یهو شنیدم افرادی اسم منو صدا میزنن. سعی کردم نگاشون کنم اما نتونستم گردنمو تکون بدم. خانواده م همه راه رو از باند فرودگاه تا اونجا دویده بودن و شاهد همه حادثه بودن. درحالیکه از درد شدید ناله میکردم منو به پشت آمبولانس منتقل کردن و تنها صدایی که میشنیدم فریادهای مادرم بود.

احساس عجیبی داشتم، بو ها، صداها، افرادی که با عجله کار میکردن. من کجا بودم؟ آیا این واقعی بود؟ احساس میکردم در یک صحنه فیلم به خودم نگاه میکنم. چراغها، سرنگ ها و لوله هاییکه به من وصل بودن، من در بیمارستان بودم. یهو دردی رو احساس کردم که فکر میکنم هیچوقت تجربه ش نکرده بودم. بعدش شنیدم که یک پرستار گفت: حادثه چتر نجات. به دنیای واقعی برگشتم، یادآوری اتفاقاتی که در داستان واقعیم افتاده بود به من شوک وارد کرد.

به سمت چپ نگاه کردم، پدر و مادرم درحالیکه دستامو تو دستشون گرفته بودن بهم میگفتن همه چیز درست میشه. در سمت راستم یه پرستار بود که صحبت میکرد و من سعی میکردم بفهمم چی میگفت. اون داشت زخمامو بررسی میکرد و شنیدم که گفت ستون فقرات و گردنش شکستگی داره و دنده هاش آسیب دیده. ذهنم به سمت مربیم رفت، با خودم گفتم: اون الان کجاست؟ حالش خوبه؟ دوست داشتم فکر کنم که اونم زنده ست و وضعیت خوبی داره.

من در تاریکی مطلق دراز کشیده بودم و صدای بوق زدن، خروپف و ناله هایی میشنیدم. بعدا فهمیدم صدای بوق از دستگاه مانتور علائم حیاتی بوده و صدای ناله ها خودم بودم. من در عذاب بودم. بدنم میسوخت، پشتم درد شدید داشت. بدترین چیز در اون شب، تصاویر تموم نشدنی بود. هر بار که چشمامو می بستم تموم اتفاقات روز قبل رو به یاد میاوردم. احساس سقوط، صدا باد، وحشت مربیم که تلاش میکرد چتر نجات رو باز کنه و زمینی که به ما نزدیک میشد! تصاویر جوری واضح بود که فراموش میکردم کجا بودم و دوباره در اتاق تاریک بیدار میشدم. خیلی اذیت میشدم از پرستارها خواستم مسکن بیشتری بهم بزنن اما قبول نکردن.

دوره ریکاوری بدنم 4 ماه سخت و دردناک طول کشید، اما این حداقل نگرانی من بود. افرادی که منو میدیدن میگفتن “وای تو کاملا بهبود پیدا کردی و حالت خوبه و یا خیلی شانس آوردی” اما من خوب نشده بودم حالم خوب نبود. مردم نمیدونستن در درونم چی میگذره، اونها فقط ظاهر منو میدیدن. احساس افسردگی میکردم، روحم هنوز ریکاوری نشده بود و داستان واقعی خودم رو باور نمیکردم. بیشتر تو اتاقم تنهایی مینشستم و بیرون نمیومدم. خودمو از اعضای خانوادم جدا کرده بودم و سرشون داد میزدم که راحتم بزارن. دوست نداشتم دوستامو ببینم و ارتباطمو با همه شون قطع کرده بودم. تبدیل به یه آدم کاملا منزوی شده بودم.

افسردگی من برای کسانی که منو میشناختن شوک بزرگی بود، من یه آدم برونگرا بود که هیچوقت منو بدون لبخند نمیدیدن. وقتی اطافیان فهمیدن من افسرده شدم، فقط بهم میگفتن “دوباره شاد باش” انگار کلیدی براش وجود داشته باشه. اما به این راحتی نبود من احساس خستگی، درماندگی و ناراحتی میکردم. کل روز روی تختم دراز میکشیدم، ناامیدی وجودمو پر کرده بود، سعی میکردم با مصرف مسکن های قوی کمتر درد بکشم.حتی دیگه خودمو نمیشناختم کاملا از زندگی جدا شده بودم جوریکه دیگه نمیدونستم چه روزی یا چه ساعتی بود. احساس گناه و ترس مثل پتویی خفه کننده دور من پیچیده شده بود و نمیتونستم ازش خلاص شم.

بیشتر اوقات حالم بد بود، من از نفس کشیدن، ترس و درد آزاردهنده خسته شده بودم. تصمیم داشتم همه چیز رو تموم کنم. از زندگی کردن متنفر بودم و دلم نمیخواست حتی یک ثانیه دیگه زنده باشم. من قبلا زندگی شادی داشتم و ادم پرجنب و جوشی بودم اما حالا تبدیل به چی شده بودم؟ میدونستم خونوادم داغون میشن اما به نظر خودم زنده نبودنم بهتر از زندگی کردن با این مشکلات بود. من فقط براشون مشکل درست میکردم.

این زمانی بود که دوباره اون روز به یادم اومد و احساس گناه کردم. خونوادم همه چیز رو دیدن و شوک بزرگی بهشون وارد شده بود اونا کنارم موندن و همه این مراحلو با من گذروندن چه جوری میتونستم دوباره داغونشون کنم. شاید خنده دار باشه اما این یوتوب بود که به من انگیزه داد تا زندگیمو تغییر بدم. شروع به پیدا کردن افرادی شبیه به داستان واقعی خودم کردم، که در مورد تجربه هاشون صحبت میکردن. خیلی هیجان انگیز بود که میدیدم تنها نبودم. من حالا افرادی رو میدیدم که از تمام اتفاقاتی که براشون افتاده بود جان سالم به در بردن.

من سالها درگیر رفتن به توانبخشی و تراپی بودم، سالها با درد و اشتباه و شکست زندگی کردم. اما انگیزه داشتم. من انگیزه داشتم که روزی داستان واقعی خودم رو با دیگران به اشتراک میذارم و بهشون انگیزه میدم. درست مثل خودم که تصمیم گرفتم به زندگی برگردم، هدف داشته باشم و دوباره ادامه بدم. ما باید به زندگی که بهمون داده شده احترام بذاریم و به بهترین شیوه زندگی کنیم چون نیدونیم چی در انتظارمونه. هیچوقت فکرش رو نمیکردم بتونم به کسی که امروز هستم تبدیل بشم. من دوباره دارم تبدیل به همون آدم شاد و پر انرژی میشم. ومیتونم بگم من کسی هستم که زندگی رو کاملا زندگی کردم.
